مخاطب همیشگی نوشته هایم از میان خطوط دفترم دارد یک جوری نگاهم می کند. برایش می نویسم:
- چرا این طوری نگاه می کنی؟
حرفی نمی زند. صامت است همیشه. عادت کرده ام. سکوتش سر ذوقم می آورد. می نویسم:
- داشتم می گفتم...
برایش از زباله دانی دنیای آدم ها می گفتم. از اینکه بعد از یک مدت احساس می کنی رفته ای در زباله دانی دنیای بعضی آدم ها و بیرون آمدنت هم هیچ وقت اتفاق نخواهد افتاد.
می خندد. به سرسختی ام می خندد. که باز هم با وجود این همه نگاه به حرف هایم ادامه داده ام. می نویسم:
- دروغ که نمی گویم. گاهی اوقات احساس می کنی جایت در دنیای بعضی آدم ها جای آدم های جدید تر را تنگ کرده است.
طنین خنده اش زنگ می زند میان گوش هایم. این قدر ذوق می کنم. که می خواهم یکمرتبه همه ی خط های سفید دفترم را پر کنم.
- بعد می بینی که دیگر جایت آنجا نیست. نه که طرفی تغییر کرده باشد ها. دنیایتان متفاوت شده.
نگاه می کند.
- حرفم را قبول نمی کنی؟ چرا سوال می پرسم اصلا... تو که جوابی نمی دهی.
نگاه می کند.
- داشتم می گفتم. بعد می بینی که غریبه شده ای. هر چه فریاد می زنی صدایت میان همهمه ها گم می شود. بعد شاید طولی نکشد که رسما غریبه بشوی... کمی دیگر پیش بروی... نگاهت سوراخم می کند ها...
سکوت از میان خطوط کاغذ بیرون می زند. اسمم را زیر یادداشتم می نویسم و تاریخ می زنم. نگاه هنوز میان دفتر است:
-پ.ن: می خواهی قبول کن یا نه... دنیای بعضی آدم ها زباله دانی دارد... زباله دانی به بزرگی همه ی آدم هایی که جای آدم های جدیدتر را تنگ کرده اند....
بعد تو می گویی حسودی نکن....
پ.ن: امروز تلویزیون یه فیلم دارد به اسم "کلاس سوم ب"، ارزش آه کشیدن دارد آیا؟